داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 تا اینکه یک روز از حیوانات دیگر شنید که پیرمرد بیمار شده است و در کلبه ی خود استراحت می کند. عقاب دید که هر کسی دوست دارد به پیرمرد کمک کند. خرس بزرگ از رودخانه برای او ماهی می گیرد. میمون باهوش با کمک خرگوش و سنجاب ،ماهی را برای پیرمرد روی آتش کباب می کند. کلاغ و دارکوب هم به چشمه می روند و برای پیرمرد آب زلال و تمیز می آورند. عقاب با خودش فکر کرد اکنون وقت خوبی برای انتقام گرفتن است. او به اعماق جنگل رفت جایی که می دانست یک مار بزرگ زندگی می کند. او یک غذای لذیذ برای مار برد و از او خواست تا مقداری از زهر کشنده اش را به او بدهد. مار در عوض غذای خوشمزه ای که عقاب برایش آورده بود مقداری از کشنده ترین زهر خودش را به او داد. عقاب زهر را گرفت و پیش حیوانات بازگشت . به حیوانات گفت من تا حالا کاری برای پیرمرد نکرده ام اجازه بدهید این بار من غذایش را ببرم. حیوانات که از نقشه ی مار خبر نداشتند قبول کردند و غذای پیرمرد را به او دادند. مار غذا را زهرآلود کرد و به سمت کلبه راه افتاد. اما وقتی به کلبه رسید دید یک نفر دیگر در کلبه است . یک شکارچی که با تفنگ قصد کشتن پیرمرد را دارد. عقاب پشت در پنهان شد و به حرفهای آنها گوش کرد. شکارچی به پیرمرد می  گفت تو همیشه مزاحم کار من هستی. امروز تو را می کشم و برای همیشه از شرت خلاص می شوم. پیرمرد گفت اگر می خواهی مرا بکش اما کاری به حیوانات بیچاره نداشته باش.
شکارچی با صدای بلند خندید و گفت من همه ی آنها را یکی یکی شکار می کنم و هیچ حیوانی در جنگل باقی نمی گذارم این را به تو قول می دهم.
پیرمرد آهی کشید و گفت امیدوارم هرگز موفق به این کار نشوی.
شکارچی تفنگش را روی سر پیرمرد گذاشت و گفت یادت هست پنج سال پیش، عقاب بزرگ و باشکوهی را در دام انداخته بودم و تو آن دام را پاره کردی و کمک کردی تا عقاب فرار کند؟ اکنون تو را می کشم و بدنت را جلوی همان عقاب می اندازم تا تو را با منقارش تکه تکه کند.
در همین لحظه عقاب که همه ی حرفها را شنید شروع به بال زدن کرد. شکارچی متوجه عقاب شد و به دنبال او دوید و به سمت عقاب شلیک کرد. عقاب فرار کرد و ماهی زهرالود را روی زمین انداخت. شکارچی ماهی را برداشت و بی معطلی شروع به خوردن آن کرد. بعد از خوردن ماهی دوباره به سراغ پیرمرد رفت اما قبل از اینکه تیری شلیک کند سرش گیج رفت و روی زمین افتاد و مرد. یک ساعت بعد عقاب به کلبه ی پیرمرد برگشت و برایش یک ماهی کباب دیگر آورد ولی این بار ماهی زهرالود نبود. از آن روز به بعد عقاب بهترین دوست پیرمرد شد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:2 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب